روزی یک ناپدری آمد و با دستان بزرگ و گرم و قابل اعتماد دست کوچک مرا گرفت به حدی گرم و داغ که حس می کردم تمام وجود مرا ذات مرا هویت مرا در خود ذوب می کند و منقلب می کند و با خود یکی می کند آرام آرام تمام زخمهای شخصیت و درد های جسمم که همه حاصل حماقت و استبداد و تحقیر زمین بود درمان می شد خطاها معنی درست پیدا می کرد بزودی در زمین احساس بزرگی و دولت میکردم گاهی که می خواستم توقفی کنم و تشکر کنم نمی توانستم و او می فهمید و با لبخندی به من پاسخ می داد حس می کردم تمام رشته های ارتباطم و شریانهای خونم وصل است پی بردم او از اغاز پیدایشم مرا نگاه می کرده و دوست داشته اما من غافل بودم که او همان ......
10385 بازدید
4 بازدید امروز
2 بازدید دیروز
46 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian